واقعیّت

آیا فکر می‌کنید قصه‌ای که قصد روایتش را دارم تماماً واقعیّت دارد؟ اگر چنین است اشتباه می‌کنید!

 

آیا فکر می‌کنید همه‌اش دروغ است؟ اگر اینطور است باز هم اشتباه می‌کنید!

راستش معتقدم که هیچ واقعیّت صد درصدی وجود ندارد و این تنها واقعیّتِ محض است! پس... پس اگر هیچ واقعیّتی نیست -الان به فکرم رسید- چرا باید برای شما از تخیّلاتم داستانی سرهم کنم؟! فقط به این خاطر که من فانتزی‌های خودم را می‌نویسم تا اینگونه اثری به جا بگذارم که بتوانم ترس از مرگ و فراموش شدنم را ارضاء کنم؟! شما که خودتان تخیّل دارید و حتماً هر روز و هر ساعت برای خود قصّه می‌بافید.

اصلاً ولش کن! گیرم که نام و یادی از من نماند، خب نماند. مگر قرار است از تمام این هشت میلیارد آدمِ روی زمین اسمی بماند؟!

اصلاً چیزی تعریف نمی‌کنم. بی‌خیال!

 

داستانک

وقتی به عباس و همسرش گفتم که یکی از رفقای کج و کوله‌ام به زنش نظر دارد هر دو خندیدند. ظاهراً آقای غیرت از اینکه زنش هنوز توی بورس بود خوشحال بود، اما مشکل عباس‌آقا این است که به خنده‌های زنش بی‌توجه است. انگار نمی‌داند فاصله حرف و عمل الزاماً طولانی نیست.