مرگ ایرج

توی بغل من مرد.

يعنی اول خواب بود، شايد هم بيهوش، نمی‌دانم. يهو بالا آورد. خون بالا آورد. طوری که من ترسيدم. نشسته بودم و داشتم كتاب می‌خواندم. وقتی می‌گويم خون، منظورم چند قطره نيست‌ها! اصلاً هول كردم.

فرياد زدم: «نگهبان! نگهبان!»

بغلش كردم و بهش گفتم چيزی نيست. نگهبان اسمش مرادی بود. دريچه را باز كرد که داد زدم: «دارد از دست می‌رود. كاری بكن.»

بندۀ خدا ترسيد. گفت: «الان می‌روم بهداری.»

بعد صدای دويدنش آمد. برگشتم، ديدم نگاهم می‌كند. گفتم: «ايرج! جان مادرت، چی شده؟»

گفت: «زدنم.»

گفتم: «آخر چرا؟»

گفت: «گفتند توبه‌نامه بنويس! بگو اشتباه كرده‌ای! من هم گفتم نه، نمی‌توانم. ديدمش. خودم با چشمهای خودم ديدمش؛ حالا بگويم نه؟»

گفتم: «دیوانه! می‌نوشتی. بعداً می‌شد تكذيب كرد. می‌گفتی تحت فشار بودی. مجبورت كردند.»

گفت: «نمی‌توانم. تكذيب شك می‌آورد. وقتی ديدم، دیدم. گفتند اشتباه ديدی، خطای ديد بوده. گفتم چشم اشتباه می‌كند اما فكر نه! اين مغز تمرين كرده. اين مغز فكر می‌كند. فرق دارد با فهم گوسفند. می‌دانم چه ديده‌ام. فكرم ثبتش كرده است. چشمانم را ببندم هم باز می‌بينمش.»

بعد سرفه كرد. باز هم خون. پيراهنم سرخ شده بود. بهدار آمد. سروان‌رستمی‌نامی. می‌دانستم كاری نمی‌تواند بكند. كل هنرش آمپول زدن بود. نبضش را گرفت. ایرج یقه‌ام را کشید. نگاهش کردم. لبخند زد و گفت: «رفيق! من ديدم. ديدنش می‌ارزد به اين حال. گور بابای بقيه‌اش.»

بعد مُرد.

رستمی دستپاچه گفت: «چه‌كار كنم؟»

گفتم: «هيچی!»

هيچی ديگر... تمام بود قضيه.

بی نام

قسمت کوتاهی از داستان جدیدم:

اصلا از کنکاش و کشف [شخصیّت دیگران] خوشم نمی‌آید. یعنی چی که وقتمان را بگذاریم برای کشف دیگری؟ آخرش که چه؟ همیشه آخرش می‌فهمیم طرف آنقدر که به نظر می‌رسید مهم نبوده، آنقدر که ظاهرش نشان می‌داد باحال نبوده، آنقدر باهوش نبوده، آنقدر سکسی نبوده... اصلا آنقدر نبوده!

ولی قبل از کشفش وضع فرق می‌کرد. چون ناآشنا و ناشناس بود به ما امکان تخیّل می‌داد. درون ذهنمان بت می‌ساختیم، تصویرهای هیجان‌انگیز خلق می‌کردیم [...] اما دست و دل طرف که رو شد خر بیار و باقالی بار کن! همین کریستف کلمب، قبلش فکر می‌کرد هندوستانی هست و خروار خروار طلا اما وقتی رفت و فکر کرد آمریکا، هند است دید زکی! اینجا که فقط سرخ‌پوست دارد؟! همان موقع محمود غزنوی که دنبال کشف و کنکاش و این قرتی بازیها نبود چپ و راست از هند طلا بار می‌زد و می‌آورد...

بازی

راه یافته به دور پایانی یازدهمین جشنواره شعر و داستان جوان سوره - (سنندج)

زن روی نیمکت پارک نشسته بود و مطالعه می‌کرد. مرد کنارش نشست و مشغول خوردن پفکش شد. زن نیم نگاهی در حدی که برای این مواقع کافی بود به مرد انداخت و به کار خودش ادامه داد. تقریبا بعد از یک دقیقه مرد گفت: ببخشید خانوم! امکان داره با هم یک بازی بکنیم؟

زن با کمی تعجب گفت: که چی بشه؟!

-هیچی. فقط کمی سرگرمی!

زن دوباره پرسید: چرا فکر کردید من با شما بازی می‌کنم؟

مرد خیلی قاطع انگار که مسئله‌ای بدیهی را توضیح می‌دهد گفت: متوجه شدم که شما دارید کتابی درباره‌ی تئاتر می‌خونید. این بازی هم یجور تئاتره!

زن کمی فکر کرد و گفت:خب! حالا چطوری هست؟

ادامه نوشته