بی نام
قسمت کوتاهی از داستان جدیدم:
اصلا از کنکاش و کشف [شخصیّت دیگران] خوشم نمیآید. یعنی چی که وقتمان را بگذاریم برای کشف دیگری؟ آخرش که چه؟ همیشه آخرش میفهمیم طرف آنقدر که به نظر میرسید مهم نبوده، آنقدر که ظاهرش نشان میداد باحال نبوده، آنقدر باهوش نبوده، آنقدر سکسی نبوده... اصلا آنقدر نبوده!
ولی قبل از کشفش وضع فرق میکرد. چون ناآشنا و ناشناس بود به ما امکان تخیّل میداد. درون ذهنمان بت میساختیم، تصویرهای هیجانانگیز خلق میکردیم [...] اما دست و دل طرف که رو شد خر بیار و باقالی بار کن! همین کریستف کلمب، قبلش فکر میکرد هندوستانی هست و خروار خروار طلا اما وقتی رفت و فکر کرد آمریکا، هند است دید زکی! اینجا که فقط سرخپوست دارد؟! همان موقع محمود غزنوی که دنبال کشف و کنکاش و این قرتی بازیها نبود چپ و راست از هند طلا بار میزد و میآورد...
من یک (نه) بزرگ هستم.